با سلام عرض ادب خدمت همه ی دوستان عزیزم...بدون مقدمه بگم که : احتمالا خیلی از شما عزیزان سه داستان قبلی م رو خوندید شاید هم نه..بهرحال تصمیم گرفتم که چهارمین داستان زندگیم رو هم بنویسم..
موضوع برمیگرده به بیست و چند سال پیش...اون موقع فکر کنم 3یا 4سالم بود.تعجب نکنید که چطور من این چیزا یادمه..نعمت خدادادی هست این حافظه...خلاصه یه بچه ی شیطون پر انرژی که همیشه دنبال کارهایی بودم که هیچ کس فکرشو نمیکرد..البته کارهای مجاز..همه ی محل بخاطر خندون بودنم دوسم داشتن.. هر روز خودمو خونه ی یه نفر دعوت میکردم و نهار اونجا بودم..صبح از خونه میزدم بیرون ظهر میومدم و عصر میرفتمو 9شب خونه...
یه مادربزرگی دارم که دوران بچگی حکم فرشته رو داشت برام و محبتش چنان زیاد بود که ندیدنش حتی برای یک روز هم سخت بود..همیشه یه قصه ی اماده تو ذهنش بود که برامون تعریف کنه..
یه روز تو همون دوران طفولیت موضوع بحث از داستان های قدیمی و جدید کشید به کارهای بد و خوب و نصیحت هایی که تا به امروز هنوز صداش تو گوشمه ...
میگفت بچه ها فلان کار خوبه و فلان کار بد... اونجا رفتن خوبه و اینجا رفتن بد...یادمه پرسیدم که شیطان کیه.. کجاست.. چرا همیشه مارو گول میزنه..
مادر بزرگم هم با توجه به تجربه و معلومات خودش در حد فهم ما برامون توضیح داد و من همه گوش دادم و تا حدودی جواب سوالم رو گرفته بودم.. اما چون بچه بودم یکم برام سنگین بود درک حرفاش.که وسوسه یعنی چی.. شیطان یعنی چی..چطور حرف میزنه وقتی دیده نمیشه...چرا همه ی کارای بد به خاطر اونه...
تو همین فکرا بودم که پسر همسایه مون اومد دنبالم که بریم بازی...تا قبل اون روز من هیچ وقت دست به وسایل کسی نزده بودم..یا به قولی دست کجی نکرده بودم..
رفتم خونه شون که با هم بازی کنیم مثل هر روز..
باباش ماشین سنگین داشت اون موقع و کار میکرد..همیشه ابراز های ماشینش تو حیاطشون ریخته بود و منم هرروز کنارشون بازی میکردم بدون حتی فکر برداشتن وسیله ای..
یکان تنها شدم..کسی دور و برم نبود...یهو چشم افتاد به یه پیچ گوشتی که نه ظاهر خوبی داشت نه نو بود.. اتفاقا روغنی و کثیف بود..نمی دونم چی به جونم افتاده بود که برش دارم..چند بار برش داشتم و کذاشتم سر جاش..ولی این حس ول کن نبود..تا اون روز من هیچ وقت این کارو نکرده بودم..وحتی به عنوان یه شیطونی بچگی...الانم که الانه خونه عزیزترین کسم هم که باشم درب یخچال رو هم باز نمیکنم ..بقیه موارد بماند..
چندین بار رفتمو و اومدم و چشمم خورد به اون پیچ گوشتی.. قشنگ اون لحظه یادمه.. دقیقا و دقیقا اون لحظه یه صدایی تو گوشم پیچید که برش دارو برو خونه..منم بی اختیار برش داشتم و بردمش خونه..ته دلم واقعا پشیمون بودم ولی بخاطر ابرو و دعوا کردن بابام.. بهشون گفتم که یه ماشین داشت میرفت و از اون افتاد پایین و منم برش داشتم اوردم خونه...
این موضوع گذشت و گذشت و گذشت و ما هم بزرگ شدیم و ماجرا هم بین بقیه ی روزای زندگی فراموش شد..تا حدود 2سال پیش که جعبه ابزار قدیمی که زیرشیرونی بود رو اوردیم پایین...
وقتی خالیش کردم همون پیچ گوشتیه غلطید و اومد کنار پام..نمی دونم بگم چه حسی داشتم..انگار بعد بیست و خورده ای سال دوباره اون روز برام زنده شد...همون ظاهر کثیف با این تفاوت که جای روغن پر از خاک بود..
اولین فکری که به ذهنم رسید این بود که مال حلال یه روز به صاحبش میرسه و منم تصمیم گرفتم که ببرم به صاحبش بدم و موضوع رو براش تعریف کنم..
قبلش موضوع رو به خونواده م گفتم..خیلی براشون جالب بود..البته دست کجی من نه ها..این که بعد این همه سال اینطوری یاداور گذشته شد و...
بعد ظهر همون روز بردمش کارگاه که اگه روزی اومد بهش بدم..
حدود یه سال هم اونجا بود.. تو این مدت چند بار اومد و ازون جایی که تنها نبود نشد بهش بدم.. البته میشدا..ولی دوست داشتم کل موضوع رو بهش بگم..
خلاصه یه بار اومد که من تنها بودم و خودشم تنها...
گفتم اقای فلانی.. یادته بچه که بودیم چقدر خونتون بازی میکردم؟؟گفت الانم فرقی نکرده .. ترور میبینم انگار همین دیروزه.. گفتم اقای فلانی همون موقع ها من خونتون یه چیزی برداشتم الان بعد 22سال میخوام بهت برگردونم..گفت چی؟؟جدی؟؟چی بوده؟؟ گفتم این..پیچ گوشتی رو بهش نشون دادم.. خندید.. گفت این بوده؟؟ گفتم اره.. دیگه اینم مال حلال بلاخره رسید دست صاحبش..خندید و گفت قابل نداره..
گفتم نه دیگه این همه سال دست من بود بسه به این ورم برای شما کار کنه..بازم خندید و رفت...
این اولین باری بود که واقعا حس کردم که شیطان و وسوسه و گناه و خیلی چیزای دیگه وجود داره..(کلید اسراری شد واسه خودشا)
ممنونم که وقت گذاشتید و خوندید...هر نتیجه ای هم دوست داشتید بگیرید..
موفق باشید
یا علی مدد
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |